داستان نوجوان | دوچرخه‌سواران
  • کد مطالب: ۱۷۷۴۷۲
  • /
  • ۱۷ مرداد‌ماه ۱۴۰۲ / ۱۱:۱۹

داستان نوجوان | دوچرخه‌سواران

دوچرخه‌ی آقای اسدی کنار حیاط مدرسه با زنجیری به درخت بسته شده بود.

بهاره قانع نیا - دوچرخه‌ی آقای اسدی کنار حیاط مدرسه با زنجیری به درخت بسته شده بود.
آقای اسدی دبیر ورزش‌ مدرسه‌مان بود. هم خودش با آن اخلاق بی‌نظیر و هم دوچرخه‌اش با آن سر و‌شکل جالب برای بچه‌ها درخور احترام بودند.

محال بود یک روز وارد حیاط مدرسه شوم و دور دوچرخه او را خالی ببینم.
همیشه پیش می‌آمد که چندتایی از بچه‌های مدرسه دور و بر دوچرخه‌ آقای اسدی دیده شوند. یکی دست به صندلی‌اش می‌کشید، یکی لاستیک هایش را بررسی می‌کرد و دیگری پایش را می‌گذاشت روی یکی از پدال‌هایش.

آقای اسدی با اینکه از پنجره‌ی دفتر بچه‌ها را می‌دید چیزی به رویشان نمی‌آورد.
امروز هم مانند همیشه وقتی وارد حیاط مدرسه شدم چشمم به دوچرخه افتاد که زیر سایه‌ی درخت کاج استراحت می‌کرد. روزبه هم کمی آن‌طرف‌تر پشت پنجره‌ی کلاس ایستاده بود و آواز می‌خواند و دوچرخه را می‌پایید.

خودم را رساندم نزدیک روزبه و گفتم: «چطوری خوش‌صدا؟» روزبه خندید و گفت: «عالی‌ام تپلو.» با حرص گفتم: «من تپلویم یا تو؟» روزبه بادی به گلویش انداخت و گفت: «عرضم به حضورت، بخش‌هایی که شما به آن‌ها می‌گوی چربی، ما ورزشکارا می‌گوییم عضله!»

با تعجب گفتم: «عضله؟!» گفت: «بله، اصلا حیف نمی‌شود با دوچرخه‌ام بیایم ‌مدرسه. وگرنه به‌ت نشان می‌دادم چطور از سر کوچه‌‌مون تا در مدرسه یک‌نفس رکاب می‌زنم.»
نگاهش کردم و گفتم: «آره، توی رؤیا.» و‌ هر دو بلندبلند خندیدیم. کیفم را از پنجره دادم به روزبه و با اشتیاق رفتم سمت دوچرخه‌ی آقای اسدی، مانند کسی که به سمت دوست عزیزی می‌رود.

دستی سر دوچرخه کشیدم و گفتم: «چطوری جذاب؟»
صدای تلق و تلوقی گوشه‌ی حیاط توجهم را جلب کرد. آقای اسدی بود که داشت چند نرده‌ی آهنی را کنار حیاط مدرسه جابه‌جا می‌کرد.

مانند مأموری وظیفه‌شناس سریع دویدم سمتش و‌ خودم را رساندم به او. گفتم: «سلام آقا، اگر کمک می‌خواهید، من بیکارم.»
آقای اسدی مهربان بود و همیشه لبخندهای جالبی می‌زد. با قدرشناسی نگاهم‌ کرد و ‌گفت: «سلام پسر بامعرفت. اگر زحمتت نیست، کمک کن این نرده‌ها را جابه‌جا کنیم و ببریم آن سمت حیاط تا یک جوشکار بیاید و به زمین نصبشان کند.

با خوش‌حالی سر نرده‌ها را گرفتم و گفتم: «چشم آقا.»
چند بار می‌خواستم بپرسم این نرده‌ها برای چه هستند اما خجالت کشیدم. ترسیدم آقای اسدی با خودش فکر کند من خیلی فضولم اما آقای اسدی متوجه سؤال‌های توی سرم شد و‌ خودجوش گفت: «این نرده‌ها قرار است محل پارک دوچرخه‌های بچه‌ها باشد.

آقای مدیر لطف کرده و برای پسر‌های ورزشکار مدرسه‌‌مان سفارش داده است که با خیال راحت دوچرخه‌هایشان را بیاورند و آن ‌گوشه‌ی مدرسه بدون مزاحمت برای کسی پارک ‌کنند.»

از این حرف آقای اسدی خیلی ذوق کردم و هورای بلندی گفتم. آقای اسدی از مدل ابراز خوش‌حالی‌ام خنده‌اش گرفت.‌
وقتی نرده‌ها تمام شدند و همه‌ی آن‌ها را گذاشت جای مورد نظرش، با مهربانی از من تشکر کرد و گفت: «به خاطر پسرهای ورزشکار و ابراز علاقه‌شان به دوچرخه‌ی من، به خاطر این هوای خوب پاییزی که واقعا حیف است از دستش بدهیم، دیروز با آقای مدیر صحبت کردم.

ایشان هم موافقت کردند هر یک از بچه‌ها که مایل هستند به جای سرویس با دوچرخه بیایند مدرسه. این نرده‌ها را هم خریدند برای پارک دوچرخه‌ها. بالأخره نمی‌شود که این همه دوچرخه را زنجیر کنیم به تنه‌ی درخت‌های حیاط.»

از آقای اسدی تشکر کردم. به روزبه که از پنجره‌ی کلاس آویزان شده بود و با تعجب نگاهمان می‌کرد چشمکی زدم و گفتم: «بزن قدش که خدا برایمان خواسته.

فردا صبح یک گروه دوچرخه‌سواری خفن درست می‌کنیم مانند رکاب‌زنان کوهستان. آنجا به همگی‌تان نشان می‌دهم رکاب‌زن واقعی چه کسی است!»

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.